خیابان اول:فرشته ی زمینی
______________________________
به آسمان خیره شده بود...شاید داشت ستاره ها را تماشا می کرد؟ ولی در ذهن خاموشش چیزی جز تاریکی احساس نمی کرد...
خورشید دنیایش از بدو تولدش او را رها کرده بود و جایش را داده بود به دست تارکی ها...
صدای سرفه های خشک پسرک در همه جا(آسمان و زمین)پیچیده بود. او که از آدمها امیدی نداشت اما چه قدر جالب! آخر ستاره ها هم حوصله ی او را نداشتند! هیچ کس صدای مرگش را نمیشنید...
ستاره ها ی آسمان مشغول گفت و گو با یکدیگر بودند انگار آنها هم سراغ آدمها را می گرفتند ولی آنها نیز از همه چیز غافل بودند...
در گفت و گوی گرم ستاره ها و سرفه های خشک متوالی پسر بچه ناگهان چیزی دیده شد! بله او یک فرشته بود... او اسم پسرک را پرسید و با لبخندی کوچک دست او را گرفت و پسرک مسافر شد...
ستاره ها محو تماشای آن دو بودند و در پی آدمها. اما دریغ که آنها نمی دانستند که *آدم*فقط نمادیست برای خالی نبودن دنیا...
(....پایان....)
نویسنده:کیمیا سید علوی
این اولین داستان قصه های سرزمین خاموش بود.این قصه ها خیلی وقته که به همراه مردمان سرزمینش خاموش شده اند...
نظرات شما عزیزان:
گلم ممنون که وبم سر میزنی و نظر میدی
تو دوست خیلی خوبی هستی
وبت خیلی قشنگه من مطالبشو دوست دارم
و البته تو رو هم خیلی دوست دارم
من لینکت کردم و ممنون که منو لینک کردی
.: Weblog Themes By Pichak :.